10 اردیبهشت من و بابا تنها بودیم. بابا هم شب کار بود نمی خواست من و تو رو تنها بزاره. زنگ زدم دایی صادق اومد دنبالمون و ما رو برد خونشون. بابا هم جمعه از سر کار اومد.خیلی بهمون خوش گذشت تا شنبه اونجا موندیم. خاله شیوا دستش و گذاشت روی شکمم و تو هم براش کلی ضربه زدی. اونم که دل نازک گریش گرفته بود و هر بار که ضربه میزدی میگفت وای زد و گریش شدیدتر میشد. تا حالا نشده بود کسی دستش و بزاره روی شکمم و تو به دستش ضربه بزنی. الهی قربون پسر قشنگم برم که دیگه اطرافیانش و میشناسه. اوایل فقط به دست خودم ضربه میزدی. بابا هم که دستش و می ذاشت. انگار خجالت میکشیدی و دیگه نمیزدی. ولی بعد از یه مدت که بابا هی باهات صحبت کرد دیگه شناختیش و به دست ب...